پیامبر مهربانی
پیامبر مهربانی
بچه ها صدای قدم هایش را می شناختند. آرام و با وقار ، قامت بلند و زیبایش از ابتدای کوچه نمایان شد تا او را دیدند بلند شدند و خواستند سلام کنند که مثل همیشه زودتر او صدای ایشان را شنیدند؛
سلام بچه ها
بچه ها که خنده بر چهره یشان نقش بست به سمت او دویدند.
بچه ها بیایید ؛ او آمد، او آمد.
دورش حلقه زدند و شادی می کردند هر روزدر کوچه سر راهش منتظر آمدنش بودند.
یالا با ما بازی کن، یالا با ما بازی کن
پیامبر از دیدن چهره های شاد و خاک آلود بچه ها صورت نورانی اش خندان و شاد گشت. دندان های سفید و تمیز پیامبر(ص) با خنده های زیبایش پیدا شد مثل مروارید می درخشیدند بعد از نوازش کودکان خم شد و دستهایش را بر زمین زد و به بچه ها گفت:
بیایید سواری بازی ، من اسبم شما یکی یکی سوار شوید.
صدای قهقهه کودکان در کوچه پیچید رهگذران با تعجب نگاه می کردند که رسول خدا(ص) چگونه با کودکان بازی می کند و از شادی کودکان شاد می شود هرکس از کوچه رد می شد می دید. بانگ بلال از بام مسجد به گوش رسید یاران پیامبر در مسجد برای نماز صف بسته بودند همه منتظر پیامبر(ص) بودند و گهگاهی سمت در ورودی نگاه می کردند ….
دیر کرده بود، اذان بلال هم تمام شد ولی پیامبر نیامد؛
کمکم پچ پچ نماز گزاران بلند شد: چرا رسول الله دیر کرده ؟ چرا نیامده؟
بلال با عجله سمت منزل پیامبر(ص) دویداز پشت دیوار نزدیک یک کوچه صدای خنده ها و فریاد پر ذوق کودکان به گوش می رسید جلوتر که رسید دید پیامبر(ص) بر روی زمین چهار دست و پا راه می رود و بچه ها بر دوش او سوارند چهره مبارک رسول خدا خیس عرق شده بود بلال متعجب گفت :
جانم به فدایت یا رسول الله مردم منتظر شما هستند شما اینجا با بچه ها بازی می کنید؟
رسول خدا در گوش بلال چیزی گفت و او دوان دوان سمت خانه پیامبر(ص) رفت و بعد از مدتی با دستان پر آمد. پیامبر (ص) رو به بچه ها کرد و گفت : بچه ها اسب بازی چطور بود؟ صدای ذوق بچه ها بلند شد و دوباره ! دوباره! رسول خدا فرمود: آیا حاضرید اسب خود را به بلال بفروشید؟
یکی از آن ها که از همه پر ذوق تر بود گفت با چه بفروشیم پیامبر(ص) گردوها را از بلال گرفت و جلو آورد تا گردوها را دیدند به سمت دستان پیامبر(ص) هجوم آوردند و هر کدام یکی را برداشتند و رفتند که بشکنند و بخورند بعد از رفتن بچه ها پیامبر(ص) عبای مبارکش را که به خاطر بازی با بچه ها خاکی شده بود را تکاند و با خنده روبه بلال کرد و فرمود: دیدی بلال برادرم یوسف را به چند درهم فروختند و مرا به چند گردو! بلال خنده ای همراه با عشق به پیامبر (ص) بر چهره اش نقش بست و دنبال رسول خدا به سمت مسجد روان شدند.